جايي كه بايد باشد

خسرو نخعي
Dastangooo@hotmail.com

از بالاي خيابان مي‌آيد. چهره‌اش، بي‌خون است. به وسط خيابان كه مي‌رسد، مكث مي‌كند. سرش را بالا مي‌گيرد و به چند پرنده كه روي شاخه‌هاي درخت نزديك‌ش هستند نگاه مي‌كند. ابرها در آسمان سرگردان مي‌چرخند. مرد چشم‌ش را مي‌بندد و بي‌رمق لب‌خندي مي‌زند. به راه مي‌افتد. به انتهاي كوچه مي‌رسد و بعد مي‌پيچيد كه يك‌نفر با ديدن‌ش غافل‌گير مي‌شود.
-سلام استاد. حال شما چه‌طور است؟ هيچ فكر نمي‌كردم شما رو اين‌جا زيارت كنم. من رو كه خاطرتون هست؟ قنبري هستم. خيلي دنبالتون بودم استاد. دوست داشتم كارهاي تازه‌مو نشونتون بدم. يادتون باشه كارهاي قبليمو گفتيد كه به درد جرز ديوار مي‌خوره. حالا مي‌خواستم ازتون كه…
استاد سرش را بالا مي‌گيرد. جايي نامعلوم را نگاه مي‌كند. گام برمي‌دارد و در مسير پياده‌رو حركت مي‌كند. پسر يك قدم با او هم‌راه مي‌شود. سپس مي‌ايستد و رفتن آرام استاد را نگاه مي‌كند. استاد يقه‌ي پالتوش را بالا مي‌آورد.
زني، فروشنده‌ي لوازم آرايشي، سرگرم صحبت با مشتري‌ش است. زني روبه‌رويش ايستاده و او دارد برايش مي‌گويد كه:
-…خب، الته اگه شما يه كم نظرتون رو بالا ببريد، منم مي‌تونم اين مارك رو به‌تون پيش‌نهاد كنم. باور كنيد خانم، بهترين خط چشم‌ها رو هم‌اين مارك مي‌زنه. تا استفاده نكنيد نمي‌فهميد چي مي‌گم. رنگ‌ش انگار كه زنده باشه، مي‌خواد از رو پوست بزنه بيرون. من خودم هميشه…
زن از پشت شيشه‌ي مغازه عبور مردي پالتو پوش را مي‌بينيد. يك آن مشتري‌ش را فراموش مي‌كند و به عبور مرد، خيره مي‌ماند. بعد به خود مي‌آيد و رو به آن خانم مي‌گويد: يك لحظه هم‌اين‌جا صبر كنيد.
از مغازه‌ش مي‌آيد بيرون و با شتاب خود را به استاد مي‌رساند. به‌تندي دست‌ش را بر سينه‌ي استاد مي‌گذارد. مي‌خواهد نگه‌ش دارد. ناگهان فرياد مي‌زند:
-عجب كه گيرت آوردم بي‌شرف. قول مي‌دي و مي‌زني زيرش؟ به خيال‌ت من از اين زن‌هاي خيابونيم؟ چه‌طور اون‌موقع كه دست‌ت به‌م نرسيده بود، زنگ تلفن‌ت خونمو برداشته بود. حالا ديگه من بده شده‌م؟ چي شده؟ ديگه اون عزيزم‌عزيزم گفتن‌ها‌ت ته كشيد؟ آره؟ بي‌شرف…
زن قرمز شده. لحظه‌اي سرفه‌ش مي‌گيرد و بنا مي‌كند به سرفه‌كردن، سرفه‌هايش شديدتر مي‌شود و چهره‌ش قرمزتر.
مرد بي‌شرف به راه مي‌افتد. كيف‌ش را مي‌دهد يك‌دست و دست ديگر را فرو مي‌كند در جيب. مي‌رود. مشتري زن از مغازه مي‌آيد بيرون و به سرعت به سمت مخاف مي‌دود. زن باز فرياد زنان، اين‌بار به دنبال مشتري‌ش مي‌دود. مرد بي‌شرف از چهار‌راهي كه مي‌گذرد به سراشيبي مي‌رسد. قدم‌هايش را سنگين‌تر برمي‌دارد و از سراشيبي بالا مي‌رود.
كودكي در محوطه‌ي بازي بچه‌ها تاب مي‌خورد. با بسته‌وباز كردن پاهايش تاب‌خوردن‌ش را تندتر مي‌كند. مرد بي‌شرف در جايي كه سربالايي تمام مي‌شود، مي‌ايستد. ناگهان كودكي كه تا پيش از اين تاب‌بازي مي‌كرد، با دستاني باز به سمت مرد بي‌شرف مي‌دود و فريادزنان كلمه‌اي را تكرار مي‌كند.
كودك به مرد بي‌شرف مي‌رسد و دستان‌ش را دور پاي او حلقه مي‌كند. مي‌گويد: سلام آقا خوبه. آقاخوبه به آسمان نگاه مي‌كند. نفس مي‌زند. كودك سرش را بالا مي‌گيرد، طوري كه انگار به برجي مرتفع نگاه مي‌گند. مي‌گويد:
-آقا خوبه، بازم از اون شتلاتايي كه اون دفعه‌اي بهم دادي، داري؟
آقاخوبه دست‌ش را از جيب بيرون مي‌آورد و شكلاتي به كودك مي‌دهد. كودك شكلات را مي‌گيرد. دوباره بالا را نگاه مي‌كند. مي‌گويد:
-مث اون‌روزي مي‌آي باهام بازي؟
آقاخوبه به راه مي‌افتد. كودك شكلات را در دست مي‌گيرد و او را نگاه مي‌كند. كيف‌ش را مي‌دهد دست راست و به‌راه مي‌افتد. ابرهاي آسمان تغيير شكل داده‌ند. انگار باد، با خود ابرهاي تازه‌اي آورده. آقاخوبه از وسط خيابان قدم برمي‌دارد. ساختمان‌هاي بلند و كوتاهي كه كنارش هستند مثل مكعب‌مستطيل‌هايي مي‌مانند كه از كنارش مي‌گذرد.
-آهان! جناب مهندس تشريف آوردند. سلام.
-آورديد آقا نقشه‌ي ملك و ساختمون رو؟ برنامه يك‌هفته تأخير داره. شما كجاييد؟ مثل اين‌كه باهم قراري داشتيم.
-آقاي مهندس؟ آقا؟ كجا داريد مي‌ريد؟ ايشون با شما بودن‌آ؟
يكي از مردان ايستاده جلوي ساختمان و خودرو، تند به وسط خيابان مي‌رود. دونفر ديگري كه سرجايشان ايستاده‌ند به‌هم مي‌گويند:
-مثل اين‌كه به‌خاطر دوهفته كاركردن رو نقشه، حسابي قاطي كرده.
مرد به مهندس مي‌رسد؛
-يك هفته از قرار ما و شما گذاشته، خاك‌برداري منتظر رسيدن نقشه‌ي جناب عاليه. اگه نمي‌تونيد بگيد كه بريم سراغ يه نفر ديگه. ما وقت‌نداريم كه هروقت شما خواستيد، شروع كنيم. اين هفت روز كجا بوديد؟ مسخره‌ي شما كه نيستيم آقا. از هم‌اون اول‌ش كه شما رو انتخاب…
مهندس بي‌آن‌كه بايستد، كيف را از دست‌ش رها مي‌كند. كيف با صدايي خفه به سطح آسفالتٍ خيابان مي‌افتد. مرد مي‌ايستد به وارسي كيف. زير لب مي‌گويد:
-مردك…
كم‌كم مرد مي‌رسد به فضاي بزرگي با سنگ‌هاي افقي و عمودي كه در زمين كاشته شده‌اند. سنگ‌هاي سفيد و سياه. همه تقريباً يك‌اندازه. ابرها حالا فشرده‌تر شده بودند و آسمان تيره‌تر. مرد قدم‌ش را مي‌گذارد در فضاي بين سنگ‌ها. آسمان به‌سرعت رو به تيره‌گي مي‌رود. چند قطره‌اي از آسمان مي‌افتد. ناگهان مرد مي‌دود. سيگاري از لب‌ش مي‌افتد. آسمان گرفته‌تر مي‌شود. مرد مي‌دود و مي‌دود … در گورستان هيچ‌كسي نيست.
سرانجام مرد در جايي بين چند گور مي‌ايستد. باران مي‌گيرد. زمين به‌سرعت خيس مي‌شود. مرد دستان‌ش را بالا مي‌برد و شروع مي‌كند به… رقصيدن. لبان‌ش به خنده باز مي‌شوند. سرش را موزون تكان مي‌دهد. پاهايش را مي‌رقصاند. دور خود مي‌چرخد.
آواهايي از دور –بسيار دور- مي‌آيند: استااااد … بي‌شرف … مردك وقت‌نشناس … پـــــدر … عوضي … آقاخوبه‌ه‌‌ه‌ه…
آرام‌آرام طنين آواها رو به خاموشي مي‌رود. باران شدت گرفته. مرد نمي‌تواند چشمان‌ش را باز كند. مي‌خندد، مي‌رقصد. باران تندتر مي‌شود. مرد تندتر مي‌رقصد. بيش‌تر مي‌خندد. سريع‌تر مي‌چرخد. تندتر و تندتر. سريع‌تر و سريع‌تر. بيش‌تر و بيش‌تر. تندتر و تندتر. سريع‌تر و سريع‌تر. بيش‌تر و بيش‌تر. بعد… مرد مي‌افتد. باران مثل گرزهاي كوچك، بر سرو و رويش هجوم مي‌آورند. آن‌ها را صدا زنده‌اند و آن‌ها نمي‌دانند براي چه؟
در ميان چند گور سفيد و بزرگ، كسي بر زمين افتاده، ولي… او ديگر خيلي وقت است كه مرده.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31424< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي